داستان کوتاه اهدا قلب






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


BABAK-MAHI

چرا؟؟؟
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین کسی هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.  
 تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت:میدونی که من هیچ وقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی!...شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست ودیگر هیچ چیز نفهمید...  
 چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!...                                                                             
دختر نامه را برداشت،اثری از اسم روی پاکت نامه دیده نمی شد،بازش کرد ودرون آن چنین نوشته بود:سلام عزیزم.الان که این نامه رو می خونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم...پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم...امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.عاشقم تا بینهایت. 
دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر داده بود...آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم.


نظرات شما عزیزان:

آدم زمینی
ساعت23:21---25 ارديبهشت 1390
سلام دوست من
از ابراز لطفت ممنونم و از اینکه به وب من سرزدی .
بچشم سعی میکنم زود به زود آپ کنم ضمناً از مطالب و تصاویر زیبائی که گذاشتی لذت می برم و ازت تشکر می کنم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت13:59توسط BABAK | |