داستان خودم






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


BABAK-MAHI

بچه ها شما که منو نمیشناسین پس خجالتی نمیکشم.میخوام داستان کل زندگیمو بگم

من بابک هستم متولد سال 1374 در مشهد.تا سن 12 سالگی آدم بودم اما بین 12 تا 14 سالگی یه آدم دیگه ای شدم. فکرشو بکنین اون موقع تو اون سن من همه جور خلافی کردم.مواد فروشی_فاحشگی و ...

خلاصه نمیخوام شاهکارامو بگم براتون.یه شب که تاریخشوحقیقت یادم رفته چون فکرشم نمیکردم عاشق بشم قصد زدن رگمو کردم. یادمه 15 ساله بودم.3 راهنمایی(اوایلش).گفتم بیام تو نت و یک حلالیتی از بچه ها بگیرم.خلاصه خداحافظیارو کردم همینکه اومدم برم بیرون یکی سلام داد.منم جوابشو دادمو باهم صحبت کردیم.خیلی خوب ود تصمیم گرفتم به تیغ فرصت بدمو رگو نزنم.خلاصه باهم بودیم برام عادی بود مثل همه .اما این برام سوال بود چرا اون شب؟خلاصه گذشت تا 6 ماه.عید نوروز بود.احساسش میکردم.خیلی تو فکرش بودم.منی که زندگیم یه چی دیگه بود الان بهش نیاز داشتم.خیلی دوست داشتم باهام باشه.میخواستم باشه و ببینه که چه قدر دیوونش شدم.بهش اس ام اس زدم که عاشقتم . اونم جواب میداد.اون از همون اول عاشقم بود اما من ندیدمش.رابطمون خیلی خیلی خوب بود.هر روز عاشقتر میشدیم.احساس کمبود نداشتیم.نیازامونو براورده کرده بودیم.من به خونوادم گفتم.خلاصه نمیخوام سرتونو درد بیارم همه چی خوب بود.همهچی زوزد زود میگزشتو تنها غم من غم این روز بود.26 فروردین سال 1390 بدترین روز زندگیم.26 روز بعد از عید نوروز بهم گفت بابک من نمیدونم تورو دوست دارم یا نه.من همینجوری مونده بودم.گفتم یعنی چی؟گفت نمیدونم.اما من فکر میکنم نمیدونم .اما اینو میدونم که باید فکر کنم.من گفتم به چی؟گفت به رابطمون.من گفتم آخه چرا؟اونم گفت یه مشکل دارم.یه مشکل با خودم.من نمیفهمیدم هیچی.گفت وقت میدی که فکر کنم؟من نمیتونستم وقت بدم.میترسیدم.میترسیدم که یه موقع... . خیلی دوسش داشتم اما تنها بودم.تنهاییرو بیشتر از قبل حسش کردم.خیلی تنها بودم.فقط و فقط خدا بهم دلداری میداد.صفحه های قران چروک و بعضی هاشون پاره شده بودن از شدت گریه. فقط با خدا راز و نیاز میکردم.خدا عاشق بنده هاشه و هیچوقت تنها نمیزارشون.دعا میکردم.از همه پیامبرا درخواست کمک کردم.محمد_کوروش_مزدا_زرتشت و...همه و همه.خلاصه بهش گفتم یک سال فرصت بده که نشون بدم خودمو.اونم قبول کرد.بعد از اون سعی کردم بفهمم چش شده.خلاصه امروز یعنی تاریخ سه شنبه 7 تیر 1390 باهاش صحبت کردم که فهمیدم یک آیدی پنهانی داری.اصا بهمم نمیرسید.وقتی با من خداحافظی میکرد میرفت ف ی س ب و ک باهاش صحبت کردم اونم قبول داشت اشتباه کرده.انصافا اون عاشقمه اما نمیخواد بفهمه که واقعیته.حقیقتو نمیخواد قبول کنه.وقتی جونمو قسم خورد الکی که حالا به تعبیر خودش برا چیز دیگه قسم خورده بود یه حال بدی پیدا کردم.حالت بیخود بودنو مرگ.خلاصه لپ کلوم اینه که خیلی دوسش دارمو میترسم ازون روزی که بخواد ازم جدا بشه.خیلی میترسم.

حالا فهمیدم چرا اون شب این اتفاق افتاد و اون شب اون سلام داد بم.اون ناجی زندگیمه و من نمیخوام ناجیمو ول کنم.

بچه ها به خدا به جون عشقم قسم من بیشتر از مریضا محتاج دعاهاتونمنمیخوام اون از پیشم بره.خداااااااا.جون عزیز ترین کساتون دعام کنید.همین.این بود زندگیم.من الان 18 سالمه و یه جوونم و عاشق شدم.دیگه چه میشه کرد؟هر کسی یه بار عاشق میشه .منم عاشق شدم.

امیدوارم این داستانو عشفم بخونه و بهش میگم که خیلی خیلی بیشتر ازون حدی که تصور کنه دوسش دارم.خیلی.

ممنون بچه ها که داستانو خوندین.محتاج دعاهاتونم.

بابک

+نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:,ساعت5:8توسط BABAK | |

سلام.شرمنده همتونم که نبودم. بچه ا بازم احساس میکن تنهام.بازم یه بار دیگه پشتم خالیه. نمیدونم چی درسته. خدایا چرا؟یادمه میگفتن تو الله و علمی. خدایا.به جون عشقم اگه خودت عاشق میشدی ! اگه درد عشقو میچشیدی! اگه میفهمیدی من چه حالی دارم! اگه اتفاق میوفتاد برات هیچوقت عشقو نمی آفریدی.

بچه ها من از امروز دوباره فعال میشم اما محتاج دعاهاتونم.

+نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:,ساعت4:24توسط BABAK | |